عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

امان از اعتماد به نفس کاذب نمیدونم چرا بعضی ها هرکاری انجام میدن فکر میکنن بهترین کاره و باید دیگران رو هم ارشاد کنن، توی پارک بودیم تو یکم سربسر مهدی گذاشتی دادش دراومد یه خانومه پیشمون نشسته بود گفت وااا چرا انقدر فاصله سنیشون کمه همینه دیگه باهم نمیسازن،من گذاشتم پسر بزرگم 10 سالش بشه بعد اینو آوردم.....هم دیگه تک فرزند نیست هم درگیر نمیشن زیاد باهم گفتم فاصلشون 3 ساله و خیلی هم مناسبه،این برخوردها هم عادیه،بهرحال اونا میخوان وارد جامعه بشن این مثل واکسن میمونه  پسر کوچیکت هنوز راه نیفتاده ،بزار راه بیفته بره سراغ وسایلای داداشش..... پسر بزگت اخلاقاش بایه تک فرزند فرقی نداره چون 10 سالش شده مطمئنم خیلی هم تحملش کمه و زود ...
22 دی 1395

بدون عنوان

مهدی هرچی بگیره دستش،زود میری ازش میگیری و به دقت نگاش میکنی..... هیچ کاری هم مثل این، حرص مهدی انقدر درنمیاره..... اولاش که ازش میگرفتی گریه میکرد بعد از اونجایی که زورش خیلی زیاده،محکم میگرفتش که بیشتر موقع ها نمیتونستی ازش بگیری.... برای همین آروم میری سمتش و یکدفعه از دستش میکشی..... یبار که دست مهدی یه جا سوئیچی بود آروم رفتی و یکدفعه از دستش گرفتی بعد همونجا نشستی با دقت نگاش میکردی ببینی چیه......که مهدی موهاتو از دو طرف گرفت سرتو محکم کوبوند زمین.... گریه کردی ولی درس عبرت نشد برات..... گریت که تموم شد گفتی میخوام برم آرایشگاه موهامو کوتاه کنم تا دیگه نتونه بگیردشون       ...
22 دی 1395

درخت

تو جنگل بودیم یه درخت خیلی قدیمی پیدا کردیم....یکم درمورد درختا با هم حرف زدیم میخواستم یجوری غیر مستقیم تشویقت کنم بری بالا اصلا پسری که از درخت نره بالا پسر نیست آخرش مجبور شدم اول خودم برم پشت سرم اومدی ..... بعد اونجا بود که فهمیدیم بالارفتن آسونتر از پایین اومدنه...... گیر کرده بودیم بالای درخت..... بابا نجاتمون داد..... تو باشگاه از طنابی که به سقف آویزونه،راحت میکشی میری بالا.....    
22 دی 1395

نماز با اعمال شاقه

یعنی منتظرید من یا بابا نماز بخونیم بلایی به سر آدم میارید که نگو..... تو میپری رو کول بابا،مهدی هم همزمان میره تو بغلش... دیگه فکر کن چجوری میره رکوع و سجده..... مهدی مهر منو برمیداره ولی حواسش هست تا میرم سجده بدو بدو میاره میزاره سرجاش.. تو هم میای زیر چادر بندری میرقصی تازه باید چند دور،دور خونه با چادر بچرخم شما دوتا بدو بدو کنید ولی انصافا خیلی دوست داریدو میخندید .....  
22 دی 1395

بدون عنوان

اولا به پیراشکی میگفتی پلاشکی الان میگی پیلاشکی دو تایی رفته بودیم پیراشکی بخریم همون بیرون تو گرمکن برداشتیم و رفتیم حساب کنیم همین که رفتیم تو مغازه ،نظرت عوض شد همه کیک ها و پشمک هارو میخواستی..... منم که میشناختمت فقط یه 5 تومنی دستم بود..... دفعه اول هرکاری انجام بدی مثل سرمشق ،همیشه اونکارو تکرار میکنی....برای همین مجبور شدم سفت وسخت جلوت وایسم....... 20 دقیقه با هم بحث کردیم از بدشانسی 3 تا فروشنده مونگل ،دستشونو گذاشته بودن زیر چونشون،از پشت دخل مذاکرات و دنبال میکردن.....  تو:من از این پشمکها میخوام من:من فقط یه 5 تومنی دارم ببین نه کیف آوردم نه تو جیبمه تو:ولی من پشمک میخوام کلی هم سر اینکه پشمک کارخونه...
22 دی 1395

بدون عنوان

تو:چرا آرش نمیاد خونمون بمونه من:چون یک لحظه هم از مامانش جدا نمیشه تو:پس چجوری میره مدرسه،مامانش که نیست بالاخره به آرزوت رسیدی و آرش تنهایی وبرای اولین بار دوشب از مامانش جدا شد خیلی بهمون خوش گذشت کارت بازی تفنگ بازی و ...بهم ریختن رختخوابها و درست کردن سنگر ،زدن نمایشگاه اسباب بازی تو خونه که منو بابارو میبردی تا خرید کنیم وسط بازیت هم باید یه معامله یا حریدوفروشی حتما باید باشه یبار داشتم میگفتم درخت به بکاریم گفتی آره بعدش یه کارخونه آبمیوه یا مربا هم میزنیم بعد بسته بندی میکنیم بعد میفروشیم سه تایی داشتیم کارت بازی میکردیم میزدیم رو کارتها،هرکی تونست برشون گردونه،منو تو نمیتونستیم یدونه کارتم برگردونیم،آرش یهو 12تاشو با ...
20 دی 1395

گرگم به هوا

بازی که از همه بازیها بیشتر دوسش داری گرگم به هواست..... اول گرگم بهوا بعد باشگاه بعد ساحل یبار که داشتیم دوتایی بازی میکردیم من پریدم رو مبل،پایش شکست قبل از اینکه بابا بیاد برقارو خاموش کردیم و رفتیم بخوابیم  بابا که دیده بودش هیچی نگفت فکر کرده بود کار توء دو سه ماه بازی نکردیم تا اینکه یبارتو باغ من دمپائی بابا پام بود دمپایی منو پوشید اومد  مال خودشو بگیره زمین هم گل بود ،وقتی نصف راه و اومد من دررفتم و یه نیم ساعتی بدو بدو کردیم و تو گرگم بهواش کردی..... الان چهارتایی بازی میکنیم مهدی وقتی میبینه ما میدویم اونم بدو بدو با هیجان میره اینور اونور دیروزم که جنگل بودیم کلی بازی کردیم خیلی خوش گذشت الان دیگه منو با...
20 دی 1395

بدون عنوان

تو :بابا یادته کیک تولدمو بابا:آره دیگه جوجه تیغی بود تو:یادته چقدر میگفتم اون کیک و بگیر انقدر دیوونت کردم
17 دی 1395

بدون عنوان

بعد دختره دویید تا رسید به یه دره که زیرش رودخونه بود از ترس دایناسوره پرید تو آب..... همونجوری که آب میبردش پاش خورد به یه سنگ بزرگ........ دردش گرفت گفت آآآآآآی یه تمساح بیچاره که خوابش برده بود از تو آب پرید بیرون گوشاشو گرفت گفت؛وااااااای دختله فلال کلد دختره فرار کرد دایناسوره اومد پایین دره و بازم دنبالش بود که یکدفعه یه عقاب بزرگ با چنگلهای تیزش دختره رو گرفت و پرواز کرد..... دختره از اون بالا پایین و نگاه کردو سرش گیج رفت از ترسش داد زد:آآآآآی عقاب گوشاش و گرفت گفت واااااااای دختره افتاد پایین  دختله فلال کلد دختله فلال کلد بعد رسید به یه کوه بزرگ ازش رفت بالا دید که دایناسوره از کوه داره میاد بالا ترسید ...
17 دی 1395
1